خاطره ای از سردار سرلشکر پاسدار شهید علی هاشمی

وقتی علی به خانه می‌آمد و زنگ خانه را می‌زد، بچه‌ها از نوع زنگ زدن وی متوجه می‌شدند که پدرشان آمده و هر دو با هم می‌دویدند تا در را باز کنند، اما حسین که زرنگ‌تر بود زودتر در را باز می‌کرد و زینب ناراحت می‌شد و گوشه‌ای می‌نشست. وقتی علی دلیلش را پرسید و متوجه موضوع شد، از آن وقت، هر با این اتفاق تکرار می‌شد، شهید برمی‌گشت و از حیاط بیرون می‌رفت و می‌گفت زینب باید در را باز کند و او با این کار زینب را بی‌نهایت شاد می‌کرد.