شهید حسین قاسمی

شهید حسین قاسمی

شهید حسین قاسمی در سال ١٣٣٣ در روستای طاهرآباد شهرستان هزار سنگر آمل دیده به جهان گشود. بعد از دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه در بهمن ماه سال ١٣٥٣ پیش از دریافت مدرک دیپلم برای خلبانی بالگرد در هوانیروز استخدام شد. دوران آموزش نظامی را در پادگان حر تهران گذراند و دوره‌های یادگیری زبان انگلیسی و پرواز را در مرکز آموزش شهید وطن پور هوانیروز طی کرد و با درجه ستوان‌یار سومی و تخصص در پرواز با بالگرد ترابری به خیل عقابان تیزپرواز هوانیروز پیوست. دومین موفقیت او در دانش نظامی، رسیدن به درجه استادی خلبانی بود. پس از پیروزی انقلاب، با تاسیس انجمن اسلامی در جهت استقرار ارزش‌های دینی در مرکز آموزش هوانیروز مبذول و در این راه متحمل رنج‌های بسیاری گردید.
همواره در نوک پیکان مبارزات علیه دشمنان انقلاب قرار داشت و به همین منظور داوطلبانه و با موفقیت دوره خلبانی بالگرد کبری را سپری نمود و برای سرکوبی تجزیه طلبان به سوی غرب شتافت. با شروع جنگ تحمیلی همواره در جبهه‌ها حضوری فعال و چشمگیر داشت. در ماموریتی در تاریخ ٢٥ آبان ٦١شهید قاسمی اسکورت یک فروند بالگرد ٢١٤ بود که به منظور رساندن سوخت و مواد غذایی و دارویی رزمندگان به سمت خطوط مقدم می‎رفت. که ناگهان بالگرد کبری مورد اصابت گلوله تجزیه طلبان قرار گرفت. پس از سقوط بالگرد شهید قاسمی به همراه کمک خلبان خود به اسارت تجزیه طلبان درآمد. او مدت‌ها سخت‌ترین شکنجه‌ها را در زندان دولتو تحمل کرد.
آنقدر دلیر و با شهامت بود که در یکی از بحث‌ها با صراحت به آن کوردلان گفت: من مقلد امام (ره) هستم. یکی از همرزمان شهید قاسمی تعریف می‌کرد که بازجویان در برابر آزادی حسین از او تنها می‌خواستند به انقلاب و رهبر عزیزش اسائه ادب کرده و از خواندن نماز در زندان خودداری کند اما او با قامتی استوار و روحی تسخیر ناپذیر شکنجه‌ها را تحمل و از مقتدایش دفاع می‌کرد. مزدوران طاقت نیاورده و پس از ٦ ماه اسارت در حالی که حکم اعدام او را روی سینه‌اش گذاشته بودند در تاریخ ٦٢/٢/١٣ این خلبان شجاع هوانیروز را تیرباران کردند و شهید قاسمی با فریاد یا ابوالفضل و یا قمربنی هاشم به درجه رفیع شهادت نایل گشت.

خاطره‌ای از شهید

پس از ازدواج به اتفاق همسرش به اصفهان رفت. هر وقت که از هوانیروز برمی‌گشت و به شمال می‌آمد، بدون اینکه استراحتی بکند یا غذایی بخورد، به اتفاق همسرش به سمت مزرعه می‌رفت و به پدرش در جمع‌آوری محصولات کشاورزی کمک می‌کرد. زمانی که در اصفهان زندگی می‌کرد، یکبار خانواده او از شمال راهی اصفهان شدند و بعد از رسیدن به منزل حسین متوجه شدند که او هنوز در خانه استیجاری زندگی می‌کند و وقتی از او علت این امر را جویا شدند، جواب داد: من از خدا هیچ چیز نمی‌خواهم، نه خانه و نه پول زیاد، می‌ترسم با پول زیاد ایمانم را از دست بدهم.