شهید سیدنصراله آسیایی صحنه

زندگینامه

شهید سید نصر الله آسیایی

شهید سید نصرالله آسیایی از خلبانان قهرمان هوانیروز در سال ۱۳۲۰ در شهرستان صحنه از توابع استان کرمانشاه متولد شد. در دوران جوانی و در سال ۱۳۳۹ به آموزشگاه درجه‌داری رفت و در سال ۱۳۴۶ موفق به اخذ مدرک دیپلم و ورود به دانشکده افسری شد. این شهید بزرگوار در سال ۱۳۵۴ وارد دانشکده خلبانی شد و دوره خلبانی را با موفقیت کامل به پایان رساند. بعد از پیروزی انقلاب، خود را وقف دفاع از خاک کشور کرد تا جایی که یک‌بار به اسارت ضدانقلاب در آمد و سپس دوباره آزاد شد و به نبرد با دشمن پرداخت. از مهم‌ترین اقدامات او تهیه یک گزارش کار منظم برای پروازهای عملیاتی در ابتدای جنگ است که از اهمیت بالایی برخوردار بود. شهید آسیایی پس از مدتی فرمانده هوانیروز مسجد سلیمان شد. در عملیات‌های حصر آبادان، بیت‌المقدس و فتح‌المبین و به خصوص عملیات والفجر ٨، پروازهای شجاعانه او و دیگر تیزپروازان هوانیروز هیچ زمان فراموش می‌شود. از خصوصیات شهید آسیایی اعتماد به پرورش روح و جسم در کنار یکدیگر بود. به همین دلیل به ورزش و به خصوص از نوع باستانی اهمیت ویژه‌ای می‌داد.

او در سال ۱۳۶۵ عازم خانه خدا می‎شود. چهار ماه پس از بازگشت و حضور در جبهه و پس از اینکه موقعیت جغرافیایی او توسط دشمن شناسایی می‌شود، نیروها را از قرارگاه تخلیه می‌کند، و خود با موشک هوا به زمین دشمن در دفتر کارش در پایگاه مسجد سلیمان به شهادت می‌رسد.

خاطره‌ای از زبان فرزند شهید

شانزدهم دی ماه ۱۳۶۵ بود و برادرم که به خدمت سربازی رفته بود به طور ناگهانی و بدون اطلاع قبلی به خانه بازگشت و گفت: «بابا برام مرخصی گرفته و منم برگشتم خانه!» ساعت یازده صبح بود که دوستان بابا به خانه ما آمدند و به ما سر زدند. بعد تلفن ما و بعد برق خانه قطع شد. بعدها فهمیدم که این کار را به خاطر اینکه ما از طریق تلفن یا رسانه‌ها به طور ناگهانی متوجه موضوع نشویم انجام داده‌اند. ساعت تقریبا ۷ عصر بود که دایی‌ام به خانه ما آمد و گفت: «آماده شین، باباتون اومده باید بریم پیشش.» همان وقت بود که جمعیتی با شیون و زاری به خانه آمدند. دایی هم در حالی که پیراهن سیاه به تن داشت، گفت: «بابا زخمی شده، الان تو بیمارستانه، توی اتاق عمله، باید منتظر بمانیم هر وقت که آوردنش بیرون، می‌رویم پیشش.» خانه شلوغ شده بود و من هم به همه چیز مشکوک بودم. یکی از همسایه‌ها آنجا بود و از او پرسیدم: «چی شده؟ تو رو خدا هر اتفاقی که افتاده به من بگو!» همسایه به من گفت: «بابات چهار ماه پیش از کجا برگشت؟» به او گفتم: «از کعبه، از پیش خدا!» همسایه گفت: «بابات دوباره رفته پیش خدا، بابات شهید شده!»