شهید محمدابراهیم همت

محمد ابراهیم همت

شهید همت در ۱۲ فروردین ۱۳۳۴ در شهرضا یکی از شهرهای استان اصفهان و در خانواده ای مستضعف و متدین به دنیا آمد. بعد از گذراندن دوران تحصیل و سربازی و مبارزه با رژیم شاهنشاهی و پس از پیروزی انقلاب اسلامی در جهت ایجاد نظم و دفاع از شهر و راه اندازی «کمیته انقلاب اسلامی» در شهرضا نقش اساسی داشت. او از جمله کسانی بود که سپاه شهرضا را با کمک دو تن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشکیل داد. هنگامی که مجموعه سپاه سازمان یافت، او مسئولیت روابط عمومی را به عهده داشت. اواخر سال ۱۳۵۸ بر حسب ضرورت و به دلیل تجربیات گرانبهای او در زمینه امور فرهنگی، به خرمشهر و سپس به «بندر چابهار» و کنارک» عزیمت کرد و به فعالیت های گسترده فرهنگی پرداخت. در خرداد سال ۱۳۵۹ به منطقه کردستان که بخش هایی از آن در چنگال گروهک های مزدور گرفتار شده بود اعزام شد. تلاش فرهنگی شهید همت تا جایی بود که هنگام ترک آنجا، مردم منطقه گریه می کردند. او و سردار رشید اسلام (حاج احمد متوسلیان)، به دستور فرماندهی کل سپاه مأموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمد رسول الله (ص) را تشکیل دهند. در عملیات «فتح المبین» مسئولیت قسمتی از عملیات، به عهده این سردار دلاور بود. موفقیت عملیات در منطقه کوهستانی «شاوریه» مرهون ایثار و تلاش این سردار بزرگ و همرزمان اوست. در عملیات پیروزمند بیت المقدس، در سمت معاونت تیپ محمد رسول الله (ص) با اینکه منطقه عملیاتی به صورت دشت بود، او با استفاده از بهترین تدبیر نظامی به نحو مطلوبی فرماندهی کرد. با شروع عملیات رمضان در تاریخ۲۳/ ۴ / ۱۳۶۱ در منطقه شرق بصره، فرماندهی تیپ ۲۷ حضرت رسول (ص) را بر عهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی انجام وظیفه کرد. پس از آن در عملیات «مسلم بن عقیل» و «محرم» که او فرمانده قرارگاه «ظفر» بود، سلحشورانه با دشمن زبون جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی» بود که مسئولیت سپاه ۱۱ قدر را به عهده گرفت. در عملیات «خیبر» در تاریخ۲۴/ ۱۲ / ۱۳۶۳ گلوله توپ به نزدیکی ایشان اصابت کرد و همت، سر از تن جدا به لقای محبوب شتافت.

خاطره ای از شهید

شهید همت حدود نیم ساعت قبل از شهادت، آمد توی سنگر ما. میخواست به بچه ها سرکشی کند. شنیده بودم که چند روزی است چیزی نخورده و لحظه ای هم نخوابیده است. چهره اش این مسئله را نشان می داد. خسته و گرفته بود و دیگر رمقی برایش نمانده بود. گفتم بیا چیزی بخور. شنیده ام چند روزی است غذایی نخوردهای گفت: «نمی خورم، خدا رزق دنیا را به روی من بسته است. من دیگر از این دنیا سهمی ندارم.» این حرف مرا متأثر کرد. تا به حال چنین سخنی از حاجی نشنیده بودم. دلم لرزید. این حرف رنگ و بوی دیگری داشت، بوی شهادت می داد. همه رفتار، کردار و سخنان حاجی در آن لحظات، خبر از حادثه قریب الوقوعی می داد که دلمان را به لرزه در می آورد. زیاد داخل سنگر نماند. بعد از این که آن حرف را زد، رفت.