خاطره ای از سردار سرلشکر پاسدار شهید محمدابراهیم همت

شهید همت حدود نیم ساعت قبل از شهادت، آمد توی سنگر ما. میخواست به بچه ها سرکشی کند. شنیده بودم که چند روزی است چیزی نخورده و لحظه ای هم نخوابیده است. چهره اش این مسئله را نشان می داد. خسته و گرفته بود و دیگر رمقی برایش نمانده بود. گفتم بیا چیزی بخور. شنیده ام چند روزی است غذایی نخوردهای گفت: «نمی خورم، خدا رزق دنیا را به روی من بسته است. من دیگر از این دنیا سهمی ندارم.» این حرف مرا متأثر کرد. تا به حال چنین سخنی از حاجی نشنیده بودم. دلم لرزید. این حرف رنگ و بوی دیگری داشت، بوی شهادت می داد. همه رفتار، کردار و سخنان حاجی در آن لحظات، خبر از حادثه قریب الوقوعی می داد که دلمان را به لرزه در می آورد. زیاد داخل سنگر نماند. بعد از این که آن حرف را زد، رفت.